آرشيو مطالب

آبان 1393

خرداد 1393

ارديبهشت 1393

دی 1392

آذر 1392

آبان 1392

مهر 1392

شهريور 1392

مرداد 1392

تير 1392

خرداد 1392

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

دی 1391

آذر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

خرداد 1391

لینک دوستان

قالب وبلاگ

ردیاب ماشین

جلوپنجره اریو

اریو زوتی z300

جلو پنجره ایکس 60

قالب بلاگفا


نويسندگان
amir


درباره وبلاگ


پیوند های روزانه

سفیر تدبیر

حضرت مادر . سلام الله علیه .

جامدادی

نقاش فقیر

ایستگاه خنده

راهی...

گلدون

مهدویت و انتظار

همه چیز

کلاس سوم معرفت

عصفور

شهدا شرمنده ایم

عطربارون

افسران جوان جنگ نرم

مینی بسیجی

سنگر سایبری

مهدویت

یا اباصالح المهدی(عج)

الهم عجل لولیک الفرج

angry face

حمل و ترخیص خرده بار از چین

حمل و ترخیص چین

جلو پنجره اسپرت

الوقلیون

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

تیر برقی چوبی...

همکاری:)

امام خمینی(ره)

عاشقشم

سیدنا...

خداکنه شیطون فریبمون نده

فاضل نظری

عشق

تلاش دیدنی برای به دست آوردن غذا

وقتی مریخی ها پرچم آمریکارا میبینند!

مثل آینه باش...

ارباب صدای قدمت آمده است...

دارد زمان آمدنت دیر میشود...

روز / جهانی / خون خدا...

بدون شرح

بوی اسسپند می آید انگار محرم نزدیک است

بزرگترین عید ما بچه شیعه ها مبارک

خسته نباشی دلاور

تفاوت

تبریک...

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin


اعصاب

 معلم عصبانی وقتی میبیند دانش آموزش درحال شوخی کردن با همکلاسی اش است با شدت با او برخورد میکند

 
 

عاقبت شوخی با همکلاسی در کلاس درس ,عکس متحرک,www.jazzaab.ir



نوشته شده توسط amir در 13 / 11 / 1391




آقا

 شاعری خسته ز هجران تو این طور سرود

                                                                        "شاید این چمعه بیاید شاید"

آه اما افسوس حسرت سیمای تو را برد به گور

                                                                        و من امروز بسی خسته تر از آقاسی

که تورادر همه ی عمر صدایت میزد

                                                                        به خدا خواهم گفت:

                                       

                                        "باید این جمعه بیاید باید"

 

 

 

شاعر:مسیح



نوشته شده توسط amir در 5 / 11 / 1391




یا صاحب الزمان

 

 



نوشته شده توسط amir در 5 / 11 / 1391




شعر بابا از آقای پورعباسی

 صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

فقط نا داشت...

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"



نوشته شده توسط amir در 2 / 11 / 1391




استاد پیچی

بهترین راه برای پیچوندن استاد وقتی دیر میرسی

 

 

 http://uploadpa.com/beta/12/rbejvhqjuh3pmmud3fhk.gif



نوشته شده توسط amir در 20 / 10 / 1391




جوجه مدل 2013

 aks bahal 5 عکس نوشته های طنز و خنده دار



نوشته شده توسط amir در 13 / 10 / 1391




حالمان بد نیست غم کم میخوریم(هوشنگ ابتهاج)

 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم /کم که نه! هر روز کم کم میخوریم
آب می خواهم،‌سرابم می دهند /عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب /از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند/ بی گناه بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یک شبه بیداد آمد،‌داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام /تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم / خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است /کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم / عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خومی کنم / هرچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست / بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،‌ بت پرستی کار ماست/ چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم / طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام/ راه دریا را چرا گم کرده ام؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! / من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم که با من یار باش/ من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است /گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ! شاد باش/ دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه ! در شهر شما یاری نبود/ قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود/ شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد/ خون من، فرهاد،‌ مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شومتان / خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر، دل کس خون نشد/ این همه لیلی،‌کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان / بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام / بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گرنرفتم هر دو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! / فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! / هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست / حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم /گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت:

« ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»



نوشته شده توسط amir در 11 / 10 / 1391




ابتکار ایرانی جماعت

 



نوشته شده توسط amir در 28 / 9 / 1391




من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم

    شعر

     من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم

 

از سپیده کاشانی

 



.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط amir در 27 / 9 / 1391




نیفتی یه وقت ...

 



نوشته شده توسط amir در 22 / 9 / 1391




تسلیت یا امام زمان

 



نوشته شده توسط amir در 2 / 9 / 1391




تفاوت ریال و دلار

 گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org



نوشته شده توسط amir در 1 / 6 / 1391




دنیای حیوانات ...

عکس هایی از دنیای حیوانات

 

 



.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط amir در 27 / 5 / 1391




داستان کلاه فروش - طنز

کلاه‌فروشی روزی از جنگلی می‌گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه‌ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد، متوجه شد که کلاه‌ها نیست! 
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه‌ها را برداشته‌اند.گروه اینترنتی پسران عزرایل/ http://0374_boyszrayl.loxblog.com/

فکر کرد که چگونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون‌ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون‌ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید ... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. این کار را کرد. میمون‌ها هم کلاه‌ها را به طرف زمین پرت کردند و او همه کلاه‌ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سال‌ها بعد، نوه او هم کلاه‌فروش شد. پدر‌بزرگ این داستان را برای نوه‌اش تعریف کرد و تأکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد، چگونه برخورد کند... . یک روز که او از همان جنگل گذشت، در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون‌ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون‌ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون‌ها این کار را نکردند! 

یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می‌کنی فقط تو پدر‌بزرگ داری؟!




نوشته شده توسط amir در 13 / 5 / 1391




جملات زیبا از امیرالمومنین(ع)

فقط لحظه ای به این جملات فکر کنیم!لحظه ای ...

 

 

اگر کفیل روزی خداست ، غصه چرا؟

اگر رزق تقسیم شده است ، حرص چرا؟

اگر دنیا فریبنده است ، اعتماد به آن چرا؟

اگر بهشت حق است ، تظاهر به ایمان چرا؟

اگر قبر حق است ، ساختمان مجلل چرا؟

اگر جهنم حق است ، این همه  ناحق کردن چرا؟

اگر حساب حق است ، جمع مال حرام چرا؟

اگر قیامتی هم هست ، خیانت به مال مردم چرا؟

اگر دشمن انسان شیطان است ، پیروی از او چرا؟

اگر پاداش از خداست ، پس سستی چرا؟



نوشته شده توسط amir در 13 / 5 / 1391




دوم دبستان

کتاب دوم دبستان سال 1339 را در ادامه مطلب ببینید



.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط amir در 13 / 5 / 1391




زندگی.شعر

 شعری زیبا از سهراب سپهری در وصف زندگی

 

 

 

 

 

    



.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط amir در 12 / 5 / 1391




صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by amir.fesahat This Template By Theme-Designer.Com