در روزگارانی دور، غریبی وقت اذان وارد قریه ای شد و برای نماز به مسجد رفت.
امام جماعت را دید که یک دست و یک پا، یک گوشش بریده بود
و یک چشمش از کاسه درآمده بود.
از ریش سپیدی، علت پرسید.
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
راه خطا رفت، به حکم شرع پایش را قطع کردیم.
دزدی کرد، دستش را بریدیم .گوش به خطا سپرد، گوشش را کندیم
و چشم به نامحرم دوخت، چشمش از کاسه درآوردیم.
مرد طعنه زد: با این همه فضیلت، چطور امام جماعتش کردید؟
گفت: آخر، اگر جلوی چشممان نبود، وقت نماز کفش هامان را می دزدید